آسمان
چنان این آسمان میگرید و تنهاست چنان گویی که این هم عاشق دنیاست
امشب آسمان دلم که هیچ آسمان دنیا هم گرفته است .گویی حس تنهایی در وجودش
رخنه کرده و او را می آزارد . تجربه ی تنهایی چه احساس ناخوشایندی است که آسمان
به این بزرگی را آزرده کرده است .
نیمه شب وقتی که به آسمان نگاه میکردم با خود گفتم که چرا ،با این همه ستارگان
درخشان ،خود را در میان آنها تنها و غریب می بیند ؟ناگهتن صدای زوزه ی باد مرا به خود
آورد .
ابرهای سیاه آسمان را در بر گرفته اند همچون مادری که کودک خود را در آغوش میگیرد .
صدای گوش خراش آسمان سکوت شب را شکست ناگهان بغض آسمتن ترکید وشروع به
باریدن کرد .هوای دونفره ی بین من و آسمان سنگین شده بود .به همراه آسمان با او گریه
وبا او همدردی میکردم .
ساعتی گذشت چهره ی آسمان باز شد و انگار روحیه تازه گرفته بود گویا با باریدن سبک تر
شده بود .من هم اشک هایم را پلک کردم و خداوند را به خاطر این همه نعمت سپاس گفتم .